نوشته ی دوم...
چشمم روکه بازکردم حدود ساعت9 شب بود تقریبا دوساعتی میشدکه خواب بودم اگه به من بود دوست داشتم تافرداصبح موقع مدرسه ازخواب بیدارنمیشدم
ولی این وسط فقط من مهم نبودم باید دل همه رو به دست می اوردم
ناسلامتی من شیطونک خونه محسوب میشدم
وکوچکترین اخم وناراحتی ازسوی من همه روبه هم میریخت.یه نگاه به گوشیم انداختم ودیدم 5تا تماس ازدست رفته دارم که همش مربوط به رضا میشد
ولی حتی دلم نمیخواست بهش پیام بدم وببینم چه کارم داشته یاحداقل ازنگرانی درش بیارم
برای خواندن ادامه ی این فصل به ادامه مطلب مراجعه کنید